چند خاطره ازایرج افشار
محمدحسین رافی
خاطره اول من مربوط می شود به سال 1367تابستان این سال:
من در ساختمان قدیمی اداره کل ارشاد یزد بودم، در طبقه دوم، در دفترکار آقای پویا (کارشناس فرهنگی وقت آن اداره). در آن زمان درست یادم هست دست به کار نوشتن مقاله ای بودم، که قرار بود در روزنامه اطلاعات چاپ شود. - دقیقش را خواسته باشید: در ویژه نامه اطلاعات یزد و کرمان. رفته بودم تا با رایزنی با پویا ترتیب کارم رابدهم. من وآقای پویا صحبتمان گل کرده بود. وچون همشهری بودیم، یعنی هر دو از اهالی میبد، از این رومی توانستیم دریک فضای خودمانی از هردری بایکدیگرحرف بزنیم.ازقضا نوبت صحبت به من پرچانه رسیده بود که«او» درزد و واردشد،با آن گامهای بلندی که پرشتاب برمی داشت، با آن قامت بلند استخوانی، وبا آن چشمان درشت وبا جذبه،در زیرابروان پرپشت باموهای زبر. ابتدابه من- که دم دستش بودم- دست داد، وسپس به پویا. و بعدگرفت آن گوشه دم پنجره روی صندلی چرمی نشست.پویا همچنان به احترام او،دست به سینه سرپا ایستاده بود.لحظاتی گذشت. پویا مثل اینکه به این زودی ها خیال نشستن نداشت.من هم همچنان ایستاده بودم وبدان صورت تکلیف خودم رانمی فهمیدم: مثل «او»بگیرم بنشینم یامثل پویا همچنان سرپا بایستم؟ بالاخره این مردتازه وارد، به دادم رسید. اینجوری: چشم درچشم پویا انداخت وگفت: بس است اینهمه تعارف! اینهمه احترام! باید دیگر امثال جنابعالی که مدیرفرهنگی هستید،یادگرفته باشید که نباید ازپشت میز مدیریتی جنب بخورید،چه برسد به اینکه محض احترام جلوی پای امثال بنده بلند بشوید!- یک رنجش خاصی درپشت جملاتش بود که عجالتاً بدجوری مرا توی فکربرد. ازپویا پرسیدم:
امثال ایشون کی می تونن باشن؟
گفت: ایشون امثال ندارن.
گفتم:پس قاعدتاً باید ایرج افشار باشن،یا می تونن یه کسی درحد وقواره ایرج افشارباشن.
آری! خود ایرج افشاربود، بی کم وزیاد!
پس تااینجای کار دستم آمد که این مرد بزرگ علاوه برهمه آن چیزها که درنگاه اول از او دیدم، صراحت وصداقت نیز به- قول علمای اخلاق- جزو ملکات وجودی اش هست.
قبل ازاین نام ایشان را زیاد شنیده بودم.قبل ازانقلاب طی یک سفرتحقیقاتی به همراه منوچهر ستوده (همان که کتاب چندجلدی«ازآستارا تااسترآباد»را نوشته)ازدوسنگ مزارقدیمی درزیارتگاه خدیجه خاتون در محله ما عکس گرفته بود. و شب آن روز یادم هست که محلی ها به یکدیگر می گفتند: امروز دو نفر از تهرون اومدن عکس دوتا سنگ قبر قدیمی برداشتن. بگو اصل سنگ ها به چه دردشان می خورد؟! حالا دیگه - فکرشوبکن- عکس به درد نخوراین سنگ ها! این دیگه به درد چی می خوره؟ دیگری می گفت: من دیدم که اون دونفرداشتن عکس« مدرسه عتیق» رو برمی داشتن.وهمینطور آن یکی می گفت: من دیدم اون دونفر راه خودشونو به طرف مسجد جامع کشیدن. سنگ بنای مسجدو خوندن وازش عکس گرفتن.
سرصحبت «یادگارهای یزد» شد،افشارگفت: برخی ازآنچه من دراین دوجلد کتاب ثبت کرده ام، حالا نشانی از آنها نیست. انگار که از اول نبوده اند.
- واین ارج کارایرج رامی رساند. امثال ایرج؟ نه. خودِ ایرج.
من و پویا این را هرکدام با لحن خودمان به افشار گوشزد کردیم. و بعد این من بودم که باحضور این دو بزرگوار، درحال وهوای جوانی به خود اجازه دادم، خطاب به افشار ودرتأیید صحبت اوبگویم: اتفاقاً درست می فرمایید. شواهدی رامی شود دراین موردمثال زد. برای نمونه: مدرسه عتیق که حضرتعالی همراه با دکتر منوچهر ستوده ازش عکس برداشتید- یادتان هست؟- همان مدرسه ای که احتمال داده اید که یکی ازمدارسی باشد که مظفری های میبدی آن رادرقرن هشتم بنا نهاده باشند؟ حالا بیا و ببین. دیگر اثری از آن نیست. و نیز آن مسجد قرن هفتمی محله ما، حالا متأسفانه دیگر اثری از آن نیست. تنها ذکری که ازآن هست، تنها یادگاری که از آن باقی است، در کتاب مستطاب عالی «یادگارهای یزد» هست.
و درادامه نمی دانم چه جوری شد که صحبت به شرق شناسان کشید ، نحوه کارشان، وغرضی که درپشت کارشان هست. می دانیم که عده ای مثل محمد رضاحکیمی- ادیب ونویسنده مذهبی- که باهرچه شرق شناس هست ، ازاساس مشکل دارند. به عنوان مثال می گویند: اگر«پتروشفسکی» «اسلام درایران» راتحلیل کرده، پشت کارش غرض استعماری نهفته. وهمینطور«دیاکونف» که برمی دارد« تاریخ ماد» را می نویسد،وحتی بالاتر،نیکلسون که برمی دارد مثنوی راتصحیح می کند وبه دست چاپ می دهد. افشارمعتقدبود: نباید همه این شرق شناسان(اورین تالیستها)را دریک صف واحدی دید،ودرخدمت برآوردن یک هدف واحد ، یک هدف واحد مثلاًاستعماری. اصل«دانستن»، دغدغه«دانستن»هم به هرحال هست. این را نباید نادیده گرفت، چه برسد به آنکه آنرا به هیچ بینگاریم. مثلاً این پرسش درجوامع مطالعاتی وعلمی شرق شناسان مطرح می شود که درجاهایی مثل کویرمرکزی ایران که منابع آب دردسترس بشرنیست ،چگونه انسانها دراینگونه مناطق با دسترسی به منابع آب امکان زیست رافراهم کرده اند؟ باکدام هوش غریزی منابع آب را پیداکرده اند وتخمین زده اند؟ وباکدام تکنیک سیستم یا سامانه آبرسانی راطراحی وایجادکرده اند؟ برای پیدا کردن پاسخ این پرسش ها یک عده ازاین شرق شناسان به «تورفان» چین می روند. ویک عده دیگرمی آیند به یزد تا پدیده قنات را از نزدیک بررسی کنند. وگروه سوم احتمالاً راهشان را به طرف آفریقامی گیرند، به طرف مثلاً صحرای چاد. وسرانجام نتیجه مطالعاتشان راتحویل یک مرکزی می دهند. واین مرکز هست که درمورد این تحقیق فراگیر میدانی، و جهانی به یک جمع بندی می رسد.- افشاراینها رامی گفت.
خاطره دومی که با او دارم برمی گردد به سال 1369 تابستان این سال:
شب ساعت 9بودکه به خانه برگشتم. ازقضا یکی ازدوستان شهرکردی ام(اهل سامان)مهمان من بود.هنوز پا توی هال خانه نگذاشته بودم که پریدند یک تکه کاغذ به من دادند. خوش خط بود. نوشته بود- نقل به مضمون می کنم: من درمعیت دکتر مهدوی آمدم شما را ببینم،« وااسفا! » تشریف نداشتید. درصورتی که مایل باشید مارا ببینید می توانید به مهمانسرای جهانگردی اردکان تشریف بیاورید. « ایرج افشار»
دوست سامانی ام خوب ایشان را می شناخت. زیاد ذکرخیر افشاررا پیش اوکرده بودم. اظهار تمایل کرد همپایم شود. مهمان بودودور از شرط ادب که خواستش را با روی باز نپذیرم. با هم حرکت کردیم، با یک وسیله دم دستی، با آن موتور سیکلت یاماها ژاپنی ام. از اطلاعات مهمانسرا سراغ افشار را گرفتم. بااشاره به آن دورجواب دادند: آنها هستند. آنجا، وسط رستوران. ازپشت مشبک های آجری افشار و مهدوی را دیدیم.آن دوسریک میز چهارنفره نشسته بودند.می شد حدس زدکه احتمالاًمنتظر غذاهستند. رفتیم جلو، جلوتر. خودم رامعرفی کردم. یک معرفی نابجا. افشار مرا وقیافه مرا خوب درذهن داشت، وبه یادم آورد که دردفتر پویا بوده که مرادیده.- مرابگو که تحت تأثیر هیجان این ملاقات، اصلاًتا ته، دیدارآن روز را فراموش کرده بودم. وبعد که روی آن دوصندلی خالی نشستیم، مثل یک دوست، وبه صمیمیت یک دوست رو به من و دوست سامانی ام کرد وگفت: بگویید چی میل دارید؟ ما سفارش چلوگوشت را داده ایم. وشما دونفر؟ گفتم: ممنون! ما فعلاً میل به غذا نداریم. بکوب آمده ایم حضرتعالی را برای اولین بارملاقات کنیم.- وباز یادم رفته بودکه او را قبلاًدیده بودم. وافشارهم دیگرحالت فراموشی مرا- ودرواقع ضایع کاری مرا- به یادم نیاورد. وبعد که باز هم اصرارکرد،لازم بود قال قضیه را بکنم: « راستش را بخواهید ما دو نفرشاممان را درخانه صرف کرده ایم.»
دوست سامانی در این وقت رودنده راستگویی افتاد وگفت: آقای فلانی تعارف می کند. وبعد چرخید طرف من ولبخند زنان گفت: بگذارببینم تو درخانه کی به ما شام دادی که ما خبرنداریم؟ ومن ازهرسه خجالت کشیدم ، نه به خاطر تعارفی که کردم ، بلکه بیشتر به خاطر دروغی بود که گفته بودم. افشارگفت: پس هردوشام صرف نکردید. ودرعین حال به عادت ایرانی تعارف هم می کنید. و درحال وهوای تعارف دروغ هم سرهم می کنید. وتازه « راستش رابخواهید!ما شاممان راخورده ایم » ومعلوم نیست اگرمی خواستید راستش را نگویید چی سرهم می کردید؟ وخندیدیم. یادایرج به خیر! چقدرصمیمی بود! وتاچه اندازه وجودش گرامی بود وحضورش به دلت می چسبید!
وآن شب درمهمانسرای اردکان ، باصرف چلوگوشت مهمان ایرج افشاربودیم. وچون افشاردست ازغذا خوردن کشید، چندتاقرص رنگارنگ درآورده ودردهان گذاشت. وهمزمان گفت: روبه سالخوردگی گذاشتن همان وسروکارانسان با قرص افتادن همان. درواقع،درحال وهوای سالخوردگی قرص، دسر بعد ازغذا می شود . یک دسر تحمیلی ودرعین حال ضروری! - ومن درراستای این حرفها جمله ای را ازباستانی پاریزی- که ازقول خودِ همین ایرج افشار نقل شده بود- به یادش انداختم: انسان وقتی پا به سن گذاشت، همه اندامش، وهرعضوی به سازخودش بهانه گیری می کند..... این صحبت ها بودتا اینکه افشارخواست دکترمهدوی را به مامعرفی کند: وزیر اسبق اقتصاد ودارایی، نوه امین الضرب( تاجراصفهانی ، معروف به کمپانی).......وآخرسر که خواستیم با او ودکترمهدوی خداحافظی کنیم- که حقیقتاًدلمان نمی آمدخداحافظی کنیم- افشاراز روی بزرگواری درخواست کرد، آن دومقاله ای راکه من دراطلاعات یزد وکرمان به چاپ رسانده ام بازنویسی کنم ودر اولین فرصت برای چاپ دریک مجموعه مقاله(یزدنامه) به ایشان تحویل بدهم. (مقاله هادرمورد سفالگری درمیبد، وزیلوبافی درمیبدبود). وفردای آن روز به پویاتلفن زدم که آقای افشارهمچون خواسته ای را ازمن داشته اند. ومن فعلاً مانده ام چه بکنم؟ راستش این بود که من روی سفال وزیلو بدان صورت تمرکز مطالعاتی نداشتم ، مقداری احساس می کردم سرسری ازکنارموضوع رد شده ام. درخواستم این بود که او بردارد دست به قلم بشود. باشدکه حق مطلب را او اداکند. اما هرچه خواهش کردم زیر بارنرفت وهمه چیز- چون خودم خواسته بودم- به گردن من افتاد. سالها بعد هر دو مقاله ام بی کم وزیاد دریزدنامه چاپ شد.( آن روزها که جوانتربودم نمی دانستم افشار با این کارشان درحقم لطف کردند یا منت سرم گذاشتند؟ وامروز که میان/ سالم به خوبی می توانم بفهمم که لطف کردند. لطف! اشخاص بزرگ طبعشان اینجوری است که سرهیچ کس منت نمی گذارند. تاًکیدمی کنم: سرهیچ کس).
خاطره سوم من به بهار 1374 برمی گردد، به اوایل اردیبهشت این فصل، به روزهایی که کنگره رشیدالدین در میبد برگزار می شد.
من مجموعه خاطراتم را درحاشیه کنگره رشیدالدین میبدی به صورت کتاب یکصد وپنجاه صفحه ای درآورده ام. وبعیدنیست روزی این کتاب- که فعلاً رودستم بادکرده- چاپ شود. دو/سه صفحه ازاین خاطرات را به ایرج افشار اختصاص داده ام. وهمینطوردو/سه صفحه را به زنده یادعبدالحسین زرین کوب وبه فراخور صفحاتی دیگر به شخصیت های دیگر. فعلاًخاطراتی که در کنگره با افشارداشته ام دراینجا تکرارنمی کنم.
خاطره چهارم من: آن سالهایی بود که ایشان همراه با دکترشفیعی کدکنی به یزدمی آمدند. بهار1385
پویا به من تلفن زدکه افشارمی خواهد شما را ببیند . خوشوقت شدم. ایرج درمنزل پدری پویا بود. وبه همراهش شفیعی کدکنی، ویک ایرانشناس هلندی به نام«دوبرین»*- بعداًکاشف به عمل آمد که بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار بنادارد جایزه ویژه ایران شناسی اش را ظرف امروز وفردا به دوبرین بدهد. ازقراری که افشار به من گفت: این ایران شناس به طور ویژه ومتمرکز درمورد سنایی(شاعروعارف قرن ششمی) کارکرده. به هرحال فرصت مغتنمی بود که به دیداراین سه تن بشتابم. ازاین سه نفر قلباً به ایرج افشار نزدیکتر بودم وطبعاً بیشترمشتاق دیداراو. دیداری که داشت خوشبختانه برای چندمین بار تازه می شد.
به خانه پدری پویا رفتم.خانه جایی است درعمق بافت تاریخی میبد: حیاط،کف/آجری. نما: سوفال چین، ستونهای کشیده وطاق نماهای کم پهنا ، وبعدطاق های بلند ضربی،گشاددهنه وسفیدکاری شده .مثل همیشه دم در،آنجا که پله می خورَد وبه ساختمان ورود پیدامی کنی، بابرخوردمؤدبانه وبزرگوارانه میزبان (پویا) مواجه شدم.
ا فشا ر دریکی ازاین اتاق های طاق ضربی چهارزا نونشسته بود. ودرکنارش یک جوان ، شلوارلی به پا، ازشدت خستگی درکنار افشارتقریباً ولوشده بود. اورا افشار به من معرفی کرد. بهرام بود.یکی از چهار پسر افشار. بهرام درادامه به من گفت بنا دارد یک فهرست کاملی از آنچه پدرش طی پنجاه سال گذشته انجام داده: کتابهایی راکه چاپ کرده ، ویاکتابهایی که سرخیر چاپش بوده وبنیاد موقوفات آنها را به چاپ رسانده ، وخدمات بیشمارمطبوعاتی او....همه وهمه را درقالب یک کتاب منتشرکند.گفت تقریباً ترتیب کار را داده. یانمی دانم استارت کار را زده.- درست یادم نیست.چیزی تو این مایه هابه من گفت.
آن سوتر- درردیفی که افشارنشسته بود- شفیعی کدکنی،فکور وسربه پایین، آرام ومتین نشسته بود و به صحبت هاگوش می داد. این مرد را برای اولین بار با شعر معروف«حلاج» شناختم.- آن زمان که دانش آموز دبیرستانی بودم. وبعدها او را باکتاب «صورخیال درشعرفارسی» لابلای کتابها درقفسه کتابفروشی ها وکتابخانه ها دیده بودم! والان خوشوقت بودم که داشتم حضور این مرد پرآوازه را نیز ازنزدیک درک می کردم. باشد که امشب از او نیز استفاده ببرم.
به فاصله، ودرکنارشفیعی، ایران شناس هلندی نشسته بود. چهره اش ازاینجا که من نشسته ام چندان واضح دیده نمی شود ، به وضوح چهره افشار وحتی شفیعی. همینقدر ازپوست سرخ وسفیدش، وطرزنشستنش روی زمین- که ناشیانه می نمود- پیداست که از« ما»نیست. اما این طرف، روبروی آنها، پویاهست، محمد** هست، ومن هم -اگرقابل باشم-هستم وقاتی بزرگان شده ام.ازپویا گفتم،اماتاحالا ازمحمد،نه. بیست وهشت ساله. ازآن ایرج/ افشاری های سرسخت ودوآتشه هست، جانش هست وهمین یکدانه ایرج. آنقدربه او ارادت دارد،آنقدر شیفته رفتارواخلاق ومنطق وکاروقلم ایرجش هست که هیچ انتقادی را نسبت به او- حالا ازهرکس می خوهد باشد- برنمی تابد. تابوده اینطوری بوده که جزئی ترین ودقیق ترین خبرها را درمورد ایرج افشاراین او بوده که به مامی داده : چی کرده وچی گفته وکجارفته؟ آنهم با آب وتاب فراوان، همراه بایک حس فوران کرده ، وگاه مهارگسیخته.
محمد درست درخط مستقیم نگاه افشارقرارگرفته. هردوباهم راحتند، می خواهند تاته شوخی بروند وبا یکدیگر بادل سیربخندند. افشارفعلاًسرنوشت نامعلوم«یوزپلنگ بافقی»را بهانه ای برای شوخی با محمدقرارداده. قضیه ازاین قرار بود: مدتی پیش محمد دنبال ردپای آخرین نسل ازیورپلنگ نادرایرانی را دربافق گرفته. می خواسته بفهمد که آیا واقعاً- آنطورکه وانمودمی شود- این قلاده جزوآخرین هاست؟ اگراین ازآخرین ها باشد،می شود به چه سرنوشتی دچارشده باشد؟ پوستش را کنده وبه اروپا فرستاده اند؟تابعدازآماده سازی های اولیه، آن رابه عنوان پالتو/پوست به تن کنند؟واستخوانش رابه جای استخوان یک بچه ببر به یک چینی قالب کرده اند تا او بتواند با آن یک داروی ترکیبی سنتی بسازد؟ یاکه نه. برای یک لحظه کیف شلیک ناجوانمردانه به یک حیوان پناه آورده! نعره های واپسین او، وبعد تبدیل شدنش به یک لاشه متعفن؟
ایرج قضیه یوزپلنگ بافقی را برای محمددست گرفته بود. می گفت: مگرتوبیکاری؟ یانان مفت داری؟ به توچه مربوط است یوزپلنگ کجاست؟ هرجا می خوهد برود وهرکجا می خواهدباشد. یوز پلنگ کی ردّ تورازده که تو الان می خواهی رد اورا بزنی؟.... توخودت می توانی تضمین بدهی که آخرین نسل بشر روی کره زمین نیستی و به سرنوشت دایناسورها دچارنمی شوی؟......وازاین شوخی ها وخوشمزگی ها که به خوبی معلوم بودکه افشاردارد به فضای فرهنگی کشور- که درآن متأسفانه پژوهش به شوخی گرفته ومسخره می شود- بایک لحن طعنه آمیز اعتراض می کند.
ساعت نزدیک به ده بود که همه برای خوابیدن آماده شدند. پویا به من ومحمد گفت: معلوم هست. یکی ازعلل پیشرفت کار این آقایان این هست که شبها دیرنمی خوابند. هنگام خداحافظی چند دقیقه ای را با شفیغی کدکنی صحبت کردم. وازاوخواهش کردم درصورت تمایل خاطراتش رابنویسد. خصوصاًخاطراتی که به قول خودش با علی آقا(علی شریعتی) درمشهد داشته. آن شب هاکه باهم به صبح رسانده اند. وآن روزها که سایه به سایه هم بودند. ظاهراً که ازپیشنهادم استقبال کرد تا بعد ببینیم چه پیش می آید.
بود وبود تا پاییز وزمستان 1389
مجموعه خاطرات کنگره میبدی راتایپ کردم ورفتم تانسخه ای ازآن را تحویل افشاربدهم. تا هم تجدید خاطره ای شده باشد آن روزهای کنگره، وهم اینکه درجای خودش سپاس ودرودهایم را به افشار باردیگر نثارکرده باشم. اماچه فایده؟ ازدوست قدیمی ام ،حسین(مسرت) شنیدم که ایشان درخارج ازکشور به سرمی برند،گویا رفته اند برای معالجه. وحتماً به روال همیشگی طی یکی/دوماه آینده برخواهندگشت. به منزلش تلفن زدم. سرایدار منزل هم مشابه حرفهای مسرت رامی زد. هرازگاه تلفن می زدم. وجوابها همان بود که قبلاً گفته می شد. ناامیدازملاقات با او، بالاخره تصمیم گرفتم به تهران بروم وکتاب خاطراتم را دم منزل تحویل سرایدار بدهم.تا اوسرفرصت ضمن آنکه سلام مرا به افشارمی رساند،کتاب اهدایی را نیز تحویلش بدهد.
ازمشهد( سکونت گاه دائمی ام ) به تهران رفتم. ابتدا به ساختمان ویلایی بنیاد موقوفات دکترمحمودافشار- درزعفرانیه - سرزدم. کارگران ساختمانی مشغول کاربودند . خوشبختانه مانع ورودم نشدند. من هم مثل یک صاحب کاریا صاحب باغ سربه زیر انداختم ودرعرض یکی/ دوساعت درباغی که دوساختمان مجزای بنیاد را احاطه کرده بود، قدم زدم. من کویری آب وسبزه ندیده،این باغ برایم بسیاردلگشا بلکه مسحورکننده آمد: هوای سبک وعطرآمیز، خنک وجانبخش، همراه با رطوبت مطبوع، ودرختان خوش منظره خرمالو وسایه های قرمزرنگ آن که برروی آب حوض افتاده بود....این میوهای خرمالو بدجوری دارند مرا وسوسه می کنند. نمی دانم خود میوها درآن بالا دارند مرا وسوسه می کنند؟ یا سایه لرزان آنها که برروی آب حوض افتاده؟به هرحال وسوسه هست.و وسوسه راباید پاسخ داد.کیف دستی ام را زمین گذاشتم تا آنجا که راه داشت دورخیزکردم وبایک دست به هوا پریدم تایکی ازاین خرمالوهای وسوسه کننده را بچینم. نه، هرچه پریدم ودستم راکشیدم، به خرمالو نرسیدم. دوباره وچندباره امتحان کردم. زورم نمی رسید. این بار، وبرای آخرین بارضمن دورخیز رجز گونه با صدای بلند خواندم: « گرمن ازباغ تویک میوه بچینم چه شود؟ »وپریدم وازقضا خرمالوهه راچیدم و درکیف دستی ام جادادم.
بعدفرصتی شد تا درسطح شهر گشتی بزنم و برای ساعتی دربازارسنتی تجریش یله بشوم. آنگاه بود که تاکسی کرایه کردم ورفتم « کامرانیه » سراغ منزل افشار. شاسی زنگ فشاردادم. سرایدارمنزل در را به رویم بازکرد.گفتم: من همان بنده خدای میبدی هستم که ازمشهد مرتب مزاحمتان می شوم وسراغ استاد افشار را پیش شما می گیرم. باروی بازدرِنیم بازکرده را کامل گشود وازم خواست داخل شوم. گفتم: نه. همین گوشه/ کنارها یک چندکلمه ای برای استاد افشارمی نویسم وجزوه خاطراتم را تحویلتان می دهم و به امید آنکه تحویل استاد بدهید وخداحافظ بلند. سرایدارمثل اینکه ازما خوشش آمده بود. گفت: نمی شود. مگرمن می گذارم؟ بایدداخل شوی. ومن هم که اصراراو را دیدم، داخل شدم وکنارباغچه حیاط نشستم.« یارب اندر کنف سایه آن سروبلند گرمن سوخته یکدم بنشینم چه شود؟ »
نشستم وقلمم را ازجیب درآوردم وبرپیشانی اولین صفحه خاطراتم چیزی شبیه به این- وبه سبک حسین آقابشارت وبه خوشایند او- نوشتم: این مجموعه خاطرات به حضورحضرت استاد ایرج افشار.......امید است مقبول طبع صاحب نظر ایشان قرارگیرد.
هفته هاگذشت
به تهران زنگ زدم.این بار خود افشارگوشی را برداشت. خودش بود. اما صداش دیگرآن طنین واستحکام قبلی رانداشت. شکسته شده بود. مثل بلوری که ترک برداشته باشد.گفتم: فلانی هستم. مثل همیشه حافظه اش خوب به یاریش آمد. مراشناخت وگفت مجموعه خاطراتم را ملاحظه فرموده. تشکرکرد. وبعد، وبعدنفس زنان با یک حالتی که می رساند ، بیماریشان بسیارجای نگرانی دارد، تذکردادند ، امکان صحبت بیشتر برایشان وجودندارد. وصدا قطع شد، صدایی که دیگرنشنیدم. وبرای همیشه نخواهم شنید.
نیمه اسفندماه بود
محمد به من پیامک زد: برای سلامتی ایرج افشاردعا کنید. حال ووضع استاد را می شد با این جمله کوتاه حدس زد، وخیم ونا امیدکننده! گرد باد مرگ داشت هرلحظه به استاد بزرگ نزدیک ونزدیکترمی شد. و درساعات آینده ، برای یک لحظه یکی از دو سرمایه فرهنگی نیم قرن استان بلکه یکی ازچند سرمایه کشور را درخود می پیچید وبا خودمی برد. « چرا اورا درخود می پیچی؟ کجایش می بری؟ ای بی رحم! ای بی مروت!»
20 اسفندماه 1389 روزبدی بود. ومن همیشه از این روز به بدی یادمی کنم
بیست اسفندماه 89 روزی است که ایرج افشاررا به خاک سپردند. نمی دانم چطوردلشان آمد جنازه این مرد را تحویل خاک بدهند؟
بیست اسفندماه روزی بود که درست درظهرآن روزپدرم به طرزنگفتنی دنیا را برای همیشه ترک کرد. هرچه فکرش می کنم بیشتر پی می برم که روز بیست اسفندماه 89روز بدی بود.
----------------------------------------------------------------------------
*دوستم محمدحسین(مصطفوی) کارشناس ارشد تاریخ می گوید: درحدود150/200سال پیش یک دوبرینی درتاریخ داشته ایم، اهل هلند ، وازقضا ایران شناس. من و او احتمال دادیم که این دوبرین می تواند ازنسل آن دوبرین قبلی باشد. ته وتوی این قضیه را احتمالاًخسرو معتضد ودکترولایتی، وباکمک اسناد طبقه بندی شده وزارت خارجه می توانند دربیاورند.
** حبیب زاده میبدی
محمدحسین رافی: 20فروردین 1390